سكوت2012 بهترین وبلاگ عمومی از شما،با شما،براي شما(همه چيز براي همه كس) |
|||||||||
دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:زندگينامه,حكايت,آيا ميدانيد,باورنكردنيها,دانستنيها,داستانهاي عاشقانه,داستانهاي عبرت آموز,داستانهاي جالب,داستانهاي غم انگيز,شعر عاشقانه,شعر عارفانه,شعر پندآموز,شعرهاي زيبا,, :: 14:2 :: نويسنده : علیرضا
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده... براي ديدن كامل داستان روي ادامه ي مطلب كليك كنيد. ![]() ادامه مطلب ... جمعه 20 اسفند 1389برچسب:زندگينامه,حكايت,داستانهاي عاشقانه,شعرهاي عاشقانه,آيا ميدانيد,باورنكردني ها,دانستنيها,داستانهاي پندآموز,, :: 21:16 :: نويسنده : علیرضا
آن شب بهاری را به یاد بیاور مترسک!. همان شبی كه بیخوابی به سرم زد و نیمه شب با پای برهنه به سراغت آمدم. كنارت روی علفها دراز كشیدم. آسمان آنقدر آبی بود كه حتی تاریكی شب هم نمیتوانست آن را بپوشاند.
ـ صدای جیرجیركها را میشنوی مترسك!؟ ـ …
براي ديدن بقيه ي داستان به ادامه ي مطلب برويد ![]() ادامه مطلب ... جمعه 20 اسفند 1389برچسب:زندگينامه,حكايت,داستانهاي عاشقانه,شعرهاي عاشقانه,آيا ميدانيد,باورنكردني ها,دانستنيها,داستانهاي پندآموز,, :: 19:34 :: نويسنده : علیرضا
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. ![]() جمعه 20 اسفند 1389برچسب:زندگينامه,حكايت,داستانهاي عاشقانه,شعرهاي عاشقانه,آيا ميدانيد,باورنكردني ها,دانستنيها,داستانهاي پندآموز,, :: 18:50 :: نويسنده : علیرضا
گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه آفتابگردانیم.
اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست. آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد... براي ديدن بقيه به ادامه ي مطلب برويد.
![]() ادامه مطلب ... داشتم مي رفتم سفر و از همسرم خواستم که مثل هميشه بعد از دعاش به عنوان نگاهبان من پيشونيم رو ببوسه. و بعد سوار قطار شدم. ... براي ديدن بقيش برو به ادامه ي مطلب. ![]() ادامه مطلب ... دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختر يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم. يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام،برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش!
![]() پنج شنبه 14 بهمن 1389برچسب:شعر,داستانهاي عاشقانه,زندگينامه,باورنكردنيها,, :: 11:19 :: نويسنده : علیرضا
آقای سید محمد ابراهیم حسینینقل کرده است : من در سال ۱۳۷۴ در روستای کرزان از توابع تویسرکان به منبر می رفتم و نوحه می خواندم . روز تاسوعا بود .با میزبان خود آقای محمود افشار برای گردش به صحرا رفتیم . پدری با دو فرزندش را دیدیم که لوبیای قرمز می کاشتند .بعد از احوالپرسی حرف از معجزه ائمه به میان آمد . آقای کریمی داستان جالبی نقل کرد و گفت : یکی از بچه ها بنام عباس مرد ...
براي ديدن ادامه ي نوشته به ادامه ي مطلب برويد.
![]() ادامه مطلب ... پنج شنبه 14 بهمن 1389برچسب:باورنكردنيها,شعر,داستانهاي عاشقانه,زندگينامه,, :: 1:28 :: نويسنده : علیرضا
![]() ادامه مطلب ... چهار شنبه 13 بهمن 1389برچسب:باورنكردنيها,شعر,داستانهاي عاشقانه,زندگينامه,, :: 23:43 :: نويسنده : علیرضا
![]() ادامه مطلب ... چهار شنبه 13 بهمن 1389برچسب:باورنكردنيها,شعر,داستانهاي عاشقانه,زندگينامه,, :: 23:35 :: نويسنده : علیرضا
زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬ همه قبول کردند.ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !همه به دنبال ...
براي ديدن ادامه ي نوشته به ادامه ي مطلب برويد. ![]() ادامه مطلب ... صفحه قبل 1 صفحه بعد موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||||||||
![]() |